راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

راستین

365 روزگی ات مبارک

در این یک سال چه ترس و  اضطراب ها و درد ها و خستگی هایی که نکشیدم اما از آن همه هیچ در خاطرم نمانده جز خاطرات شیرین و لحظات نابی که با تو گذراندم و با تو بودم و برای تو وقت گذاشتم. دیروز جشن تولدت را در منزل مادرجون برگزار کردیم و مهمانهایمان مادربزرگ ها و پدربزرگ ها و خاله و عمو ها و عمه هایت، خاله سرور و دوستت سروش به همراه پدر و مادرش بودند. در طول تولد خیلی خوش اخلاق بودی و باعث شدی تولد به همه خوش بگذرد. خودت هم خیلی خوشحال بودی و خصوصن کادوی تولدت را که مامان و بابا برایت خریده بودند و یک واکر- ماشین بود خیلی خیلی دوست داشتی و مدام از ذوقت داد میزدی و با آن راه میرفتی.  پسرم عکس هایی از تولدت برایت به یادگار می گذارم تا ...
19 شهريور 1392

قدم به قدم

پسرم دلبندم عسلم یکسال و بیست روز گذشت تا تو نخستین قدم های مستمرت را تجربه کنی و از این پس زندگی را از زاویه و ارتفاع تازه ای خواهی دید. تا کنون در حد سه چهار قدم برمیداشتی اما امشب بیش از ده قدم پی در پی برداشتی. عاشق راه رفتن هستی. هر چند قدمی که میروی ذوق میکنی و برای خودت دست میزنی. راه رفتنت مبارک نوگل خندانم 
9 شهريور 1392

جشن تولد 22 فرشته

پسر عزیز یک ساله ام جمعه اول شهریور جشن تولد تو بود و 21 دوست کوچک هم سن خودت. تو و دوستانت از زمانی که داخل شکم مادرانتان بودید با هم دوست هستید تا امروز.  خاله افسانه و خاله مریم زحمت برگزاری این جشن را کشیدند تا شما فرشته های دوست داشتنی در کنار هم اوقات خوشی رو بگذرانید. امیدوارم این دوستی ها ادامه پیدا کند و همیشه از وجودشان لذت ببریم. (منتظر عکس ها باشید)
9 شهريور 1392

آشتی با طبیعت

می خواهم برایت از دریا بگویم و از تو روز اول با دریا غریبه گی کردی. شن ها را پس میزدی و می گفتی "ایییییییییی" چندش ات میشد. روز دوم که با بابا به دریا رفتی شروع به جیغ و داد و گریه کردی. محکم به بابا چسبیده بودی و جیغ میزدی. این ها را او برایم تعریف کرد چون به قسمت سالم سازی مخصوص آقایان رفته بودید و من اجازه ورود نداشتم.  جالب اینجاست که با چمن ها هم دقیقن همان رفتاری را میکردی که با شن ها. به من چنگ میزدی و خودت را بالا میکشیدی تا مبادا ذره ای پایت به چمن ها بخورد. روز سوم با عمه فاطمه کنار ساحل روی پایش نشستی و آنقدر با تو بازی کرد و یواش یواش با شن ها آشنایت کرد که ترس ات ریخت و عاشق شن بازی شدی و محکم دست هایت را روی شن ها ...
5 شهريور 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد